*_ ساده و بی ریا _*

*_ ساده و بی ریا _*

بهمن هادی پور هستم مدیر وبلاگ
*_ ساده و بی ریا _*

*_ ساده و بی ریا _*

بهمن هادی پور هستم مدیر وبلاگ

ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ

ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻱ

ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؟ !!!!!

ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ!

ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...

ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛

ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،

ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ...

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ

ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ...

ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...

ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﻦ ...ﻣﻦ ... ﻣﻦ ....

ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ !

ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ!

ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟!

ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ!                                                                                                                                                       

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 10:57

بسیار مطلی زیبا و قابل تاملی بود ممنون و واقعا خسته نباشی بابت مطالب زیبا و آموزنده و وب قشنگی که دارین

مرسی لطف داری

معصوم بانو جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:13 http://ehsasye-shahrivari.blogfa.com/

سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق “انسان” بودن ماست . . .

مرسی از اینکه سر زدی

معصوم بانو جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:12 http://ehsasye-shahrivari.blogfa.com/

هیچ وقت
یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ . .

محدثه جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:53 http://shngol.mihanblog.com

کمی از کُرک‌های فرشِ اتاق‌ به کفش‌هایم چسبیده
عطرِ بی رمقی از بوی تن‌ات بر شیارهای گردنم
وَ زلالِ اشک‌های تو
بر هرکجای پیراهنم که دست می‌گذارم.

تراژدیِ مسخره‌ای‌ست زندگی
انسان با پای خود می‌رود
همان لحظه که دوست دارد بماند.

این شعر، پیش از وقوعِ اتفاق نوشته شده است
پیش از درآمیختنِ رنجِ فرش بر سینه‌ی کفش‌ها
وَ مرگِ حتمیِ عطر وُ اشک‌ها در شاهرگ‌های دوخته شده به پیراهنم
پیش از امتناعِ لب‌ به کشیدنِ سوتِ پایان، به خداحافظ
این شعر، قطعه‌ی موسیقی‌‌ای‌ست که نوازنده‌
سازش را دوست ندارد
این مَرد که می‌نویسد
دارد شب‌ش را با دردی که هنوز از در نیامده، سیاه‌تر می‌کند
این درد، خاطره‌ است
خاطره‌ای کِشدار، میانِ گذشته‌ی شاعر وَ آینده‌ی چشمانی که اینک
هجده سطرِ بلند وُ کوتاه را شنیده‌اند.

مرسی از حضورت

نیلوفر جمعه 17 مهر 1394 ساعت 10:50 http://nafasi76.blogfa.com

دلم را سپردم به بنگاه دنیا.
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا .
و هر روز برای دلم،
مشتری آمد و رفت .
و هی این و آن،
سرسری آمد و رفت.
…….
ولی هیچ کس واقعاً،
اتاق دلم را تماشا نکرد.
دلم قفل بود.
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
…….
یکی گفت:
چرا این اتاق ،
پر از دود و آه است؟
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش،
فقط از غم و غصه و ماتم است.
…….
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
………..
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست.
و در را به روی همه
پشت خود بست.
………
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید،
دیگربرای شما جا نداریم.
از این پس به جز او ،
کسی را در اینجا نداریم

ندا چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 18:14 http://HESSE-MAAT.BLOGFA.COM

سلام برادر بهمن ...
سر نمیزنی

چشم سر میزنم شما هم سر بزن نظر بده

هانیه چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 18:13 http://sedayepayekhaterat.persianblog.ir/

من به شیوه خودم خوشبین هستم. اگر دری باز نشد، از در دیگری می روم. اگر باز نتوانستم، برای خود دری جدید می سازم. تاریکی اکنون مهم نیست، روزی روشن در پیش است.

زیبا بود

محدثه چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 06:32 http://shngol.mihanblog.com

اگر تنه‍....‍ا تَ‍ـــــــر از آن‍ تَ‍ــــــــــک درخت‍.....‍ی
کِ‍ـــــ رُست‍....‍ه در کوی‍ـــــــــــــــــــر خشک و بی آب
اگر از وحش‍.....ت و تنه‍ــــــــــــایی‍... و دَرد
نِمی‍...‍آی‍...د بِ‍ــــ چش‍...‍م‍ــــــ خست‍...‍ه ات خواب..
اگر در این جه‍........‍ان پرهیاه‍ــ...‍و
ت‍ـــــــــو را حتّ‍ـــــــــــی به یک سر س‍ـــــــایِ‍ــبان نیست؛؛؛
ب‍ـــه هر خ‍......‍اری مبنــــــــــد امیــــــــد، زیرا.....
**« پن‍ـــــــــــــــــــــــاهی جز خدایِ مه‍ــــــــــــربان نیست......»*******..

ممنون ک اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد