امروز سوار یه تاکسى شدم
صد متر جلو تر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود
راننده ى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد
چند ثانیه گذشت
راننده تاکسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاکسى : لباتون رو برجسته کرده
خانم مسافر سایه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاکسى خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد
راننده تاکسى : با رنگِ لاکتون سِت کردین؟! واقعاً که با سلیقه این تبریک میگم
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه که آدمِ خوش ذوقى هستین
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پیاده شدن راننده ى تاکسى کارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشین خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر کارت رو گرفت یه چشمکِ ریزى هم زد و رفت..
اینُ تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقى داشت یا راننده تاکسى...
فقط میخواستم بگم..
تویه این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه
که راننده ى تاکسى هم یک خانم بود..
.
ما با تصوراتی که تویه ذهنِ خودمونِ قضاوت میکنیم...
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا به تو چه کسی میگوید،
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تورا کاشکی میدیدم،
شانه بالا زدنت را،
بی قید تکان دادن دستت که مهم نیست و تکان دادن سرت را
که عجیب عاقبت مرد،
افسوس کاش میدیدم من با خود من میگفتم
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ،
آتش عشق تو خاکستر کرد....
پرده ها را کشیده ام
اما
شب به خانه درز کرده است
تکه های یک چراغ شکسته،
نه!
ستاره ها به پایم فرو می روند
رد خون را بگیر
از همین شعر می رسی به خیابان
به میدان
به ساعت
که عقربه هایش دقیق لنگ می زنند
می رسی به پای پدر
که گوشتش
راه را برای گلوله باز کرد
استخوانش بست
و پوستش
جای زخم را فراموش کرده است
مثل نام قبلی میدان
نام قبلی شهر
.
.
.
رد خون را بگیر
می رسی به پای پدر
که از گلوله های مانده در تنش
فرار می کند...
عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید
به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان راه من را سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید
آتش از سینۀآن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید
دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید
محمد سلمانی
ماهایی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشیم ؛
نه کسی از کنارمون بره حوصله داریم نازشو بخریم که برگرده !
ماها آدمای بی احساسی نیستیم ….
ماها بی معرفتو نا مرد نیستیم !
یه زمانی یه کسایی وارد زندگیمون شدن ،
که یه سری بــــاورامونو از بین بـــردن ….
فقط باید یکی باشه بفهمه مارو ؛
یکی باشه از ما ….
از جنس خودمون...
ممنون ک سرمیزنی
امروز سوار یه تاکسى شدم
صد متر جلو تر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود
راننده ى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد
چند ثانیه گذشت
راننده تاکسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاکسى : لباتون رو برجسته کرده
خانم مسافر سایه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاکسى خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد
راننده تاکسى : با رنگِ لاکتون سِت کردین؟! واقعاً که با سلیقه این تبریک میگم
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه که آدمِ خوش ذوقى هستین
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پیاده شدن راننده ى تاکسى کارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشین خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر کارت رو گرفت یه چشمکِ ریزى هم زد و رفت..
اینُ تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقى داشت یا راننده تاکسى...
فقط میخواستم بگم..
تویه این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه
که راننده ى تاکسى هم یک خانم بود..
.
ما با تصوراتی که تویه ذهنِ خودمونِ قضاوت میکنیم...
ممنون ک سر میزنی
الهی همیشه حالت خوب باشه تمام واحدهات رو هم به بهترین وجه بگذرونی
روزگارم شبیه شهرم شد
مثل باران تند و یکریزش
مثل بغضی همیشگی، مانده ـــ
در گلو حرفهای سر ریز
حال و روزت شبیه تهران است
مثل سرمای سخت پاییزش
مثل چتری که وانشد هرگز
زیر سم قطره های ناچیزش
"هیچ کس جدی ام نمی گیرد !"
ممنون
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا به تو چه کسی میگوید،
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تورا کاشکی میدیدم،
شانه بالا زدنت را،
بی قید تکان دادن دستت که مهم نیست و تکان دادن سرت را
که عجیب عاقبت مرد،
افسوس کاش میدیدم من با خود من میگفتم
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ،
آتش عشق تو خاکستر کرد....
سلام به آقا بهمن . راستی برای مادر ننوشتی که چه کار میکنی؟ امیدوارم که تمام برنامه هات به خوبی پیش بره و موفق باشی در تمام کارهات
روزگارا ،
که چنین سخت به من می نگری ،
باخبر باش که پژمردن من آسان نیست ،
گرچه دلگیرم از دیروزم ،
گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند ،
لیک باور دارم ،
دل خوشی ها کم نیست ،
زندگی باید کرد ...
سلام ممنون مادربزرگ مهرب لطف داری
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
لایک
تشکر
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
باران چون ستارهام از دیدگان بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش
بیچارهای که صورت رویت خیال بست
بی دیدنت خیال مبند استراحتش
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش
سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش
گاهی شلوغی پیاده رو ،بهانه خوبی ایست که
دست های کسی را برای همیشه گم کنی ،
درست در لحظه ای که تکه ای از
" دوستت دارم "
هنوز در دهانت است ... !!!