ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺁﻏﻮﺵ ﺍﻣﻦ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺎﺏ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﻢ ﺩﻟﻢ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ
ﺍﻣﻨﯿــﺖ
ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ " ﺍﻭﯼ ِ" ﺯﻧﺪ ﮔﯽ ﺍﺕ
ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﮕﯿﺮ ،ﻣﺎ ﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺍﻣﻨﯿﺖ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﺘﺺ ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻥ ﻫﻢ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﻨﯿﺖِ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻋﺸﻖ
ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ !
_
ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﯾﮏ ِ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﻭ ﺑﺎﻭﺭﮐﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ
ﻣﮕﺮ
ﺍﻣﻨﯿـــــﺖ ﺧﺎﻃﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺑﺮﺍﯼ " ﺍﻭﯼ ِ " ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ
سلام مرسی اومدی ب وبم بازم سر بزن
ممنون از شما
هر سقوطی پایان کار نیست ...
باران را ببین، سقوطش زیبا ترین آغاز است.
پس از دیدن اون سایت به نظرم رسید این شعر بسیار زیباست
چون ماهیان برکهام، بیتاب ماهم یا رضا !
از عاشقانِ «عاشقی با یک نگاهم» یا رضا !
من خوب میدانم بدم اما دوباره آمدم
خاکیِ راه مشهدم پس سر به راهم یا رضا !
به به! چه میآید به هم ترکیب ما، آخر بر آن
صحن سفید مرمرت، خالی سیاهم یا رضا !
وقت نظر بر گنبد و گلدستههای عرشیت
افتاده با عمامهها از سر کلاهم یا رضا !
تو شرط مستی هستی و هستم ز نیشابوریان
در صحن جمهوری اگر «مشروطهخواه»م یا رضا !
مشروطه و مشروعه را دادم به دست عاقلان
در مجلس مستان تو با پادشاهم یا رضا !
یادم نمیآید یکی از دردهای بی حدم
شکر خدا پهلوی تو من روبراهم یا رضا !
از ماه زیباتر تویی، از نوح آقا تر تویی
با اینکه بدنامم ولی دادی پناهم یا رضا !
من در بهشتم پس قسم ساقی! به سقاخانهات
حتما کشیده دست تو خط بر گناهم یا رضا !
پیش ضریحت پیشتر خیر دو عالم خواستم
عمریست من شرمندهی آن اشتباهم یا رضا !
یا ضامن آهو! بگو صیاد آزادم کند
تا صحن آزادی شبی باشد پناهم یا رضا !
از آب سقا خانهات یک جرعه نوشیدم ببین
«رَستم از این بیت و غزل» من مست مستم یا رضا !
تشکر




سلام و تشکر از حضورتون
ممنون از شما
شرح ِهزارو یک شب ِغم , نیست کافی ات
باید نوشت از هوس ِ گیس بافی ات
من خود شکست خورده ی دردم, چه می کند !
با این شکست خورده غم ِائتلافی ات
افتاده نیم قرن سکوت ِ شبی بلند
برتار و پود حاشیه ی ترمه بافی ات
کافی ست جا کنی دل ِتنگ مرا فقط
یک گوشه ای میان ِزمان ِ اضافی ات
من راضی ام به مختصری از توجهت
حتا به یک پیام خوش ِتلگرافی ات
لبخند تو عصاره ی سیبی ست از بهشت
باید دوباره رد بشوم از خلافی ات
اقرار می کنم که نمی ترسم از غمت
باید نشست پای تمام ِقوافی ات
حتا اگر غزل بشود مثنوی , دلم -
-راضی نمی شود نکند موشکافی ات
تو نیز عاشقم شده بودی بدون شک
بیهوده است هر سخن انحرافی ات
جان منی که مردن ِصدبار هم کم است
باید که جان به جان بدهم در تلافی
درقفس پوسیدم و بال و پری درکار نیست
معجزه می خواستم اما دری در کار نیست
منتظر ماندم که دردم را بگویم باکسی
سالها رد شد ولی نامه بری در کار نیست
حاصل اسکندر از عشق تو مشتی خاک شد
بی تو بی شک زندگی ِ دیگری در کار نیست
دل به فردای تو را دیدن سپردم , عاقبت
عمر رفت و روزهای بهتری درکار نیست
سوختم از بیخ و بن آنقدر که اینروزها
از من ِدیوانه جز خاکستری درکار نیست
گیج و منگم مثل شاهی که پس از کلی نبرد
تا به حال خود بیاید لشکری درکار نیست
اعتماد نابجا کردم که دل دادم به تو
دیر فهمیدم که در تو باوری درکار نیست
از من دیوانه ی دلتنگ با چشمان خود
معجزه می خواهی و پیغمبری درکار نیست
احتیاط!
در این شهرِ لاکردار
تمام کوچه باغ های عاشقی
به اتوبان های تنهایی وصل می شوند
ممنون از حضورت
هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. یک کاری خواهد شد. زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند که احساس می کنم خفه می شوم. هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است. احساس
می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند. این کفش تنگ و بی تا بی قرار!
عشق آن سفربزرگ! آه چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن.
سلام من اومدمممممممم
خوش اومدی مرسی از حضورت

گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای مینشست.
یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است .
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم !!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند .
همان ثروتی که شادمانی از هستی ست.
همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد
........
سلام پستت واقعا عالی بود.
مثل خدا باش …
خوبی دیگران راچندین برابر جبران کن !
مثل خدا باش ،
با مظلومان و درمانده گان دوستی کن …
مثل خدا باش ،
عیب و زشتی دیگران را فاش نکن …
مثل خدا باش ،
در رفتار باهمه ی مردم عدالت رارعایت کن …
مثل خدا باش ،
بدون توقع و چشمداشت نیکی کن …
مثل خدا باش ،
بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن …
مثل خدا باش ،
با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن …
مثل خدا باش ،
اشتباهات و بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش …
مثل خدا باش ،
برای اطرافیانت دلسوزی کن …
مثل خدا باش ،مهربان تر از همه ….
سلام دوست عزیزم خسته نباشی ممنونم از حضورتون
[گل][گل][گل][گل][قلب]
[گل][گل][گل][قلب][قلب]
[گل][گل][قلب][قلب][قلب]
[گل][قلب][قلب][قلب][قلب]
ممنون از حضورت